asrbopl.blogix.ir
Open in
urlscan Pro
45.139.11.237
Public Scan
URL:
https://asrbopl.blogix.ir/
Submission: On October 27 via manual from IR — Scanned from US
Submission: On October 27 via manual from IR — Scanned from US
Form analysis
2 forms found in the DOMGET /search
<form id="searchBarForm" action="/search" method="GET">
<div class="overlay"></div>
<span class="close" onclick="document.querySelector('.searchBar').classList.remove('open');">
<svg xmlns="https://www.w3.org/2000/svg" height="24" viewBox="0 0 24 24" width="24">
<path
d="M18.3 5.71c-.39-.39-1.02-.39-1.41 0L12 10.59 7.11 5.7c-.39-.39-1.02-.39-1.41 0-.39.39-.39 1.02 0 1.41L10.59 12 5.7 16.89c-.39.39-.39 1.02 0 1.41.39.39 1.02.39 1.41 0L12 13.41l4.89 4.89c.39.39 1.02.39 1.41 0 .39-.39.39-1.02 0-1.41L13.41 12l4.89-4.89c.38-.38.38-1.02 0-1.4z">
</path>
</svg>
</span>
<input id="searchBarInput" type="text" name="search" placeholder="جستجو" onfocus="document.querySelector('.searchBar').classList.add('open');">
<button class="submit">
<svg xmlns="https://www.w3.org/2000/svg" height="24" viewBox="0 0 24 24" width="24">
<path
d="M15.5 14h-.79l-.28-.27c1.2-1.4 1.82-3.31 1.48-5.34-.47-2.78-2.79-5-5.59-5.34-4.23-.52-7.79 3.04-7.27 7.27.34 2.8 2.56 5.12 5.34 5.59 2.03.34 3.94-.28 5.34-1.48l.27.28v.79l4.25 4.25c.41.41 1.08.41 1.49 0 .41-.41.41-1.08 0-1.49L15.5 14zm-6 0C7.01 14 5 11.99 5 9.5S7.01 5 9.5 5 14 7.01 14 9.5 11.99 14 9.5 14z">
</path>
</svg>
</button>
</form>
/search
<form action="/search"><input type="search" name="search" style="width: calc(100% - 70px); display: inline; padding: 8px 10px; outline: none; border: solid 2px #448aff77; border-left: 0; border-radius: 0 0 10px 0; float: right;"><input type="submit"
value="جستجو" style="background-color: #fff; border: solid 2px #448aff77; border-radius: 0 0 0 10px; padding: 8px; float: left; width: 70px; cursor: pointer;"></form>
Text Content
دهکده رمان و داستان کوتاه سلام امیرحسینم میخام تو این وبلاگ رمان براتون بزارم هر روز تو این وبلاگ رمان یا داستان آپ میشه پست ثابت 07:30 1403/08/02 - امیرحسین بهرامیان سلام تو این پست میخام کمی در مورد وبلاگ صحبت کنم 1 نویسنده شدن برای نویسنده شدن فقط 3 قانون داریم 1. فقط درمورد داستان و رمان میتونین پست بزارین 2. داستان ترسناک ها بایذ خودتون بنویسین خیال پردازی اشکال نداره 3. حداقل هفته 1 پست بزارین 2 گفتمان اگه خواستین رمان درخواستی بزارم یا تجربه ترسناکی دارید خوشحال میشم تو گفتمان برام بگید که پست بسازم برای رفتن به گفتمان بزن روش 3 حقوق : نویسنده هایی که بتونن ماهی 36 پست بزارن 10 هزار سکه میگیرن 4 لینک صفحه هایی که توشون پست میسازم لینک صفحه رمان ها لینک صفحه حکایت ها لینک صفحه داستان ترسناک ممنون که تا اینجا پستو نگا کردی تا پست بعد👋👋👋 پست ثابت دهکده رمان و داستان کوتاه 0 2 5 داستان کوتاه عاشقانه 18:08 1403/08/01 - امیرحسین بهرامیان 1 زمان غربت وقتی شماره موبایل روی صفحه موبایلم درج شد، کمی تعجب کردم، چرا که پدرم پسرم می دانست من در این ساعت سر کار هستم و معمولا غروب به بعد تلفن می زد که به وقت آن کشور عصر باشد و هم او و عروسم از دانشگاه برگشته باشند و هم من از سر کار برگشته باشم. با این حال فکر کردم مانند بعضی وقتها که ناگهان احساس دلتنگی می کند، زنگ زده که به قول خودش چند کلمه صدایم را بشنود و قطع کند: -سلام بر بهترین پسر دنیا… چطوری پیام جان؟ جواب پیام را در این طور مواقع حفظ بودم که ابتدا با صدای بلند قهقهه می زد و بعد هم خنداخند می گفت:«سلام بر بهترین پدر دنیا… صدای شما را که می شنوم خوبم…» -خوب نیستم پدر حالم اصلا خوب نیست … ما بد جور گرفتار شدیم پدر… مژگان توی بازداشتگاهه. حس کردم زمین زیر پایم خالی شده، وقتی صاحب یک فرزند فقط باشی و او هم از کشوری غریب تلفن بزند و صدایش بلرزد و با بغض بگوید که عروست زندانی است، چنان حال بدی نصیبت می شود که فکر نمی کنم نیاز به توضیح بیشتری داشته باشد! در آن لحظه، اما با اینکه حالم بد بود سعی کردم به پسرم آرامش بدهم و از او خواستم ماجرا را برایم توضیح بدهد، پیام هم گفت: داستان عاشقانه زمان غربت -چند شب قبل سر کار بودم، مژگان که رفته بود از سوپرمارکت خرید کند، با دو تا مزاحم روبرو می شه که قصد داشتند به زور سوار ماشینش کنند، مژگان هم برای اینکه از دستشون فرار کنه یکیشون را هل می ده که طرف سکندر می خره و میره وسط خیابون و یکی ماشین هم می زنه بهش که بر اثر شدت ضربه هر دوتا پایش میشکنه، راننده به پلیس زنگ می زنه و موقعی که پلیس و آمبولانس از راه می رسند، آن دو مزاحم با راننده گاو بندی می کنند و طوری وانمود می کنند که یعنی مژگان داشته از آنها کیف قاپی می کرده و چون هر سه نفرشون اهل این کشور هستند و ما هم نتوانستیم به دادگاه ثابت کنیم که دروغ می گن، مژگان را فعلا بازداشت کردن، به من هم گفتن اگر خسارت ماشین، هزینه بیمارستان و یک مبلغ اضافه هم بهشون بدم، رضایت می دن، در غیر اینصورت مژگان باید لااقل دو سال زندانی بشه پدر! پیام اینها را گفت و به هق هق افتاد، سرش داد کشیدم و گفتم: -مگه من مردم که داری گریه می کنی… خوشبختانه ویزا دارم و الآن زنگ می زنم و اولین پرواز را رزرو می کنم و فرداشب اونجام! داستان عاشقانه زمان غربت پیام در اوج بیم و امید با لحنی مستأصل گفت: -پدر مجموع خسارتی که باید بپردازم نزدیک به پنجاه هزار یورو می شه، از کجا می خوای این پول را بیاری؟ فقط ثانیه ای فکر کردم و گفتم« من و مادرت می تونیم توی یک آپارتمان اجاره ای هم زندگی کنیم، فردا خونه را می فروشم و مطمئنم پولی که می دن کمتر از این مبلغ نمی شه، وقتی عروس من در دیار غربت زندانی باشه، خونه می خوام چیکار پسرم؟» پیام دوباره گریه کرد و من سعی کردم او را آرام کنم، گوشی را که قطع کردم بلافاصله به مهرداد خواهرزاده ام که در یک آژانس املاک بزرگ و معتبر کار می کرد زنگ زدم و بدون اینکه توضیح بدهم گفتم:«مهرداد می تونی تا دو-سه روز دیگه خونه منو بفروشی یا برم بنگاه محلمون؟» مهرداد گفت:«امیدوارم، اما دایی جان با این عجله ای که دارید خانه را زیر قیمت ازتون می خرن.» -عیبی نداره، قول نامه را آماده کن که من بیام امضاء کنم و آماده باشه که اگر مشتری پسندید پول رو بگیری و برام حواله کنی به حساب پیام در آن کشور… قبل از اینکه مهرداد حرفی بزند گوشی را گذاشتم و به بنگاهش رفتم، آنجا هم هر چه سؤال کرد جواب دقیقی ندادم و فقط گفتم:«برای پیام مشکلی پیش آمده، منم دارم می رم پیشش، فقط یادت باشه ظرف یکی دو روز آینده این خونه را برام بفروشی مهرداد!» اینها را گفتم و بعد هم از طریق تلفن پرواز پس فردا را رزرو کردم و به خانه رفتم، شاید اگر موضوع فروش خانه در بین نبود چیزی به میمنت نمی گفتم، چرا که می دانستم زنم با شنیدن این ماجرا اعصابش به هم می ریزد، اما چاره ای نبود و همه چیز را به او گفتم. داستان عاشقانه زمان غربت ساعت ده شب به وقت آن کشور بود که از هواپیما پیاده شدم. پیام با ماشین آمده بود دنبالم، در طول راه تا رسیدن به خانه او حرف زد و بغض کرد و من مدام می گفتم:« نگران نباش پسر، مهرداد تا دو-سه روز دیگه پول رو می ریزه به حسابت و مژگان را آزاد می کنیم!» همین طور که در اتوبان خلوت داشتیم می رفتیم ناگهان دیدم یه نفر کنار جدول افتاده و ناله می کند:« نگه دار پیام!» پسرم ترمز کرد و من پیاده شدم و به سراغ دختر جوانی رفتم که ظاهرا ماشین به او زده بود و گریخته بود، دختر جوان با زبان خودشان کمک خواست و گفت:« نجاتم بده آقا… من دارم می میرم.» راست می گفت، خونریزی اش شدید بود. وقتی از پسرم خواستم کمک کند او را داخل ماشین بگذاریم تا به بیمارستان برسانیم، با دلخوری گفت: -پدر می دونی اگر این دختر بمیره و نتونه بگه که ما باهاش تصادف نکردیم چی می شه؟ لااقل چند روز کار داره تا بی گناهی ما ثابت بشه، پدر تو برای نجات عروست آمدی یا یک غریبه؟ با عصبانیت بر سرش فریاد کشیدم:« غریبه کدومه پسر؟ این دختر هم یک انسانه و همان قدر که من و تو برای مژگان ناراحتیم، او هم پدر و مادری دارد که چشم انتظارش هستند، معطل نکن پیام!» پیام از سر اجبار پذیرفت و چند دقیقه بعد دختر جوان را به بیمارستان رساندیم و پزشکان گفتند اگر کمی دیرتر می رسید از شدت خونریزی مرگش حتمی بود! تا ساعت حدود سه صبح در بیمارستان بودیم تا دختر جوان به هوش آمد و با شهادتی که داد ما دیگر مشکلی نداشتیم، اما موقع خداحافظی مادر آن دختر لبخندی زد و گفت: «من نمی دانم چطوری از شما تشکر کنم… از خدا می خوام که جواب مهربانیتون را بده که باعث نجات دختر من شدین! داستان عاشقانه زمان غربت سری تکان دادم و لبخندی زدم و خداحافظی کردم و به طرف در خروجی بیمارستان راه افتادم که ناگهان یک نفر به زبان ایرانی گفت:« مسعود خودتی؟» سر برگرداندم و از دیدن همدوره سربازی ام – که دوسال با یک دیگر هم سنگر بودیم- تعجب کردم، او که سالها قبل به آن کشور آمده و ازدواج کرده بود و پسرش را برای مسمومیت آورده بود، وقتی هم دلیل حضور مرا پرسید و ماجرای عروسم را شنید گفت: -نگران هیچی نباش همسنگر قدیمی، من توی این کشور وکیلم و با اینطور آدما حسابی آشنا هستم، بهت قول می دهم هم مژگان را تبرئه می کنم و هم از اون نامردها خسارت می گیرم! هرچند که پیام اصلا به این حرف امیرحسین امیدوار نبود، اما او همانطور که گفته بود، یکی از بهترین وکلای آن شهر بود و چنان موشکافانه پرونده را دنبال کرد و دلایلی را برای صحنه سازی آنها آورد که در نهایت آن ها مجبور شدند هفده هزار یورو هم به مژگان خسارت بدهند! هنگام خداحافظی در فرودگاه، پیام گفت:« نمی دونی چقدر خوشحالم که خونه را نفروختی پدر…» خندیدم و گفتم:« این جواب همان دعایی بود که مادر آن دختر در حقمون کرد تا من بعد از نزدیک به 33سال همسنگر قدیمی ام رو ببینم و او به دادمون برسه!» 2 خواستگار هایی کوهی دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ... اون دو تا میرن کوه در بالای یه صخره کوه جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن تصمیم می گیرن داد بزنن و حرف دلشون رو به کوه بگن : - با من ازدواج می کنی ؟ . . . . و بعدش شنیدن …… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟ . ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟ . ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟ . ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ یه نگاهی به هم انداختند لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم .... 3 کیس مناسب ازدواج جوانی می خواست ازدواج کند به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند … پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است! پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود! جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد! پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد! جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است! پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد. جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است! پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد! جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد! پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد داستان عاشقانه 5 داستان عاشقانه داستان عاشقانه کوتاه 0 0 ادامه مطلب 5 داستان آموزنده و جذاب 00:28 1403/07/30 - امیرحسین بهرامیان 1 مردانگی او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد. البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها ... تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند. خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است! بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ... آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ... بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ... در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم. این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى. سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟ گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ... سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد. آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاهآباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازماندههای شهر گندی شاپور نیز دیده میشود. 2 دخترک زیرک روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد: 1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند. 2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است. 3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد. لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟! و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد: دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است.... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود. 1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد. 2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم. 3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد 3 پند هایی لقمان روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد :اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.... داستان آموزنده داستان پند آموز داستان جذاب داستان داستان جذاب و خواندنی 0 0 ادامه مطلب 5 داستان عاشقانه جذاب و خواندنی 14:58 1403/07/27 - امیرحسین بهرامیان 1 خداحافظ ... فقط همین دخترک توی هوای سرد و زیر هوای ابری منتطر ایستاده بود انقدر عجله کرده بود که یادش رفت پالتویش را بردارد از سرما میلرزید گاهی دستانش را جلوی دهانش میاورد تا گرم شوند نیم ساعتی میشد که ایستاده بود بالاخره اومد مثل همیشه نبود رنگش پریده بود و صورتش آشفته بود آرام قدم بر میداشت دخترک دوان دوان خودش را به او رساند سلام کرد اما پسر در جواب سلام خداحافطی کرد دخترک ماتش برده بود پسر گفت: امروز آخرین ملاقاتمونه من دارم میرم دختر نگران پرسید: چی شده؟ پسر گفت: هیچی ازت زده شدم دیگه نمیخوام با هم باشیم و سرش را پایین انداخت و رفت باران باریدن گرفته بود دخترک همچنان همانجا ایستاده بود دیگر نمی لرزید تنها به پسر نگاه میکرد که هر لحظه از او دور میشد چند روزی گذشت دختر دل شکسته در خانه نشسته بود صدای زنگ در آمد شخصی که پشت در ایستاده بود برادر پسر بود قیافه اش آشفته تر از قیافه ی آن روز پسر بود پاکتی در دست داشت آن را به دختر داد و فورا از آنجا رفت دختر پاکت را باز کرد دفتر چه خاطرات پسر بود تمام خاطراتشان در آن بود دختر صفحات آخر را آورد تا دلیل قهر را پیدا کند در صفحه ایی نوشته بود امروز با او دیدار دارم نمیدانم چطور بهش بگم در صفحه ی بعد نوشته بود داشتم دیوانه میشدم میخواستم بهترین خاطره رو از آخرین ملاقاتمون براش بسازم اما نشد نتونستم نخواستم تحمل دوریم براش سخت بشه میدونستم نمیتونه طاقت بیاره چاره ای نداشتم اون لحظه وقتی با چشمای ناز و مظلومش بهم نگاه میکرد نتونستم تو صورتش نگاه کنم کاش میتونستم یه دل سیر نگاهش کنم اما نشد نتونستم بیشتر از اون تو سرما نگهش دارم قبل از اینکه برم پیشش نیم ساعتی داشتم نگاهش میکردم اما از دور دلم میخواست برای آخرین بار لبخندش رو میدیدم در صفحه ای دیگر نوشته بود امروز خون بالا آوردم دیگه دارم رفتنی میشم توی صفحه ی آخر نوشته بود دارم میرم خانواده ام گریه میکنن دارم برای آخرین بار می بینمشون همه هستن جز عشقم. . . 2 کیارش و ساناز کیارش بابام همه چیزو فهمیده و گوشیمو گرفته و سیم کارتو در آورده به خدا من تو این چند ماه می خواستم بهت زنگ بزنم و بگم ولی نمی تونستم . تو اگه بتونی یه سیم کارت بدی خوب میشه چون بابام سیم کارتمو گرفته من هم نمی تونم برم سیم کارت بگیرم ))بعد پسره کیارش خیالش راحت می شه و می ره براش یه سیم کارت می خره بعد دو سه روز بعد وقتی که کیارش با خواهرش تو خیابون می گشت یک دفعه سانازو با, بابا و مامانش وبرادر کوچیکش رو می بینه و چشش تو چش ساناز می افته ساناز یه لبخند بهش می زنه و کیارش به خواهرش می گه بیا بریم من سیم کارتو به ساناز بدم بریم خواهرش می گه دیونه شدی می خوای پیش بابا مامانش بدی ؟مگه مغز خر خوردی ؟ سیم کارتو بده من یه طوری خودم می دم اون موقع ساناز خواهر کیارشو می شناخت و به طور دوستانه می ره به طرف ساناز و باهاش احوال پرسی می کنه و به طوری که بابا و مامان ساناز نفهمه سیم کارتو بهش می ده بعدچند ساعت بعد ساناز به کیارش زنگ می زنه و با کیارش یه ساعتی صحبت میکنه و به کیارش می گه گلم امکان داره من فردا یا پس فردا برم خونه ی دایم بعد از اونجا بهت زنگ می زنم که بریم بیرون . بعد 2روز ساناز به کیارش زنگ می زنه و می گه من خونه ی داییم هستم من با دختر داییم به هوای جزوه دادن به دوستش میایم با ماشین دنبالت،تو بیا تو خیابون .... کنار....واستا تا بیاییم برداریمت .کیارش باخوشحالی میره وحاضر میشه ومیره سره قرار بعد یه چند دقیقه ای ساناز با دختر دایش میان دنبالش و میرن یه کافی شاپ پس از نیم ساعت پدر ساناز به دختر دایی ساناز زنگ می زنه و میگه کجا هستین زود بیایین خونه که باهاتون کار دارم ساناز با کیارش هنوز صحبتاشون تموم نشده بود که زود پاشدن و رفتن کیارش وساناز از شانس بدی که داشتن خیلی ناراحت بودن خلاصه ساناز با دختر داییش میرن خونه کیارش هم باناراحتی میره خونه بعد یک ساعتی ساناز زنگ میزنه و به کیارش میگه:((بابام شک کرده بود کم مونده بود از بیرون رفتنم محروم بشم ولی خطر رفع شد.بازم ماباید خیلی مراقب باشیم چون اگه بابام بفهمه برای هر دومون خطر ناکه))کیارش هم میگه باشه ولی تو باید مراقب باشی بابات از سیم کارت باخبر نشه چون اون از همه مهم تره . فردای اون روز ساناز گو شیشو تو خونه جا میزاره ومیره بیرون وقتی میاد گوشیشو برداره می بینه سیم کارت تو گوشی نیست گوشی هم قفل شده ومیره پیش باباش میگه بابا سیم کارت ماله دوستم نگاره دیروز که گوشیمو برده بودم مدرسه نگار سیم کارتو انداخت رو گوشی من بعد یادش رفته بود برداره مونده منم متوجه نشده بودم آوردم دیدم سیم کارت مونده رو گوشیم باباش که فهمید دروغ و شماره های گوشی رو برداشته بود خودشو میزنه اون راه و میگه این سیم کارتو از هر کسی گرفتی برو بده به خودش . کیارش هم از این طرف هی زنگ میزنه و می بینه در دست رس نیست دلش شور میزنه و نگران میشه تو این لحظه ساناز زنگ میزنه و قضیه رو واسه کیارش تعریف می کنه. کیارش به ساناز می گه :((ساناز باید ببینمت و یه سیم کارت دیگه بهت بدم 100%بابات شماره سیم کارت برداشته ,یه کادو گرفتم اونم بهت بدم.))سانازم قبول میکنه وبعدفردای اون روزمیره خونه ی دختر دایش وقتی که ساناز می خواست به کیارش زنگ بزنه قبل ساناز بابای ساناز به کیارش زنگ میزنه !بعد هرچی از دهنش در میاد به کیارش میگه و تهدیدش میکنه ومیگه اگه یک بار دیگه به ساناز زنگ بزنی من می دونم باتو چیکار کنم امروزم سیم کارتو از ساناز می گیرم و می دمت دست پلیس خلاصه کیارش از ترسش نمی دونه چیکار کنه و به ساناز زنگ میزنه و داستان رو تعریف میکنه و میگه سیم کارتو بشکونش امروز آخرین روز ماست مثل اینکه قسمت نیست ما همدیگرو ببینیم . سانازم با استرسی که داشت با ناراحتی فراوان سیم کارتو میشکونه و با گوشی دختر داییش زنگ میزنه و آخرین حر فاشونو بهم میزنن . کیارش از این ناراحت وبا گریه با ساناز صحبت میکنه کیارش :((ساناز ناراحت نباش انشاالله درست میشه هر طور که شده ما بهم می رسیم من هرطوری که شده تسلیم نمی شم وواجبم باشه میام با بابات صحبت می کنم )) ساناز:(( نه کیارش وضع رو از این که هست بدتر نکن ما بهم نمی رسیم منو از ذهنت پاک کن من لایق تونیستم ما خیلی سعی کردیم به هم برسیم ولی نشد ولی اینو بدون هرگز از یادم نمیری ودوست دارم)) کیارش :((نه سانازمن ولت نمی کنم چرا نمی فهمی من دوست دارم عاشقتم نه من ولت نمی کنم)) ساناز:((کیارش بابام اومد دنبالم خدا حافظ ))وبدونه این که با کیارش خداحافظی کنه تلفنو قطع میکنه 3 عشق دخترک .... دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم منو تو پـارک دیده بود دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم . دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخنده خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم موقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره از اون به بعد هروقت بیرون میرفتیم میدیدمش که تو کوچمون میچرخه تا اینکه یه روز مامانش تماس گرفت که میخوان بیان خاستگاری … من سوم راهنمایی بودم و این سومین خاستگار بود من تک دختر بودمو مامانم عجله ی زیادی واسه ازدواج من داشت بهروز از خونواده ی پولداری بود برا همین مامانم قبول کرد ولی بابام همچنان میگفت من بچه ام خب واقعا هم بچه بودم ولی من عاشق بهروز شده بودم خیلی منو دوس داشت دیگه هرشب با خونواده ها میرفتیم میگشتیم خیلی خوب بود تا اینکه بحث رسمی کردن نامزدی اومد وسط و پدرم گفت چون بهروز خونه و کار و ماشین داره پس فقط میمونه سربازی… قرار شد بهروز بره سربازی و مرخصی اول که گرفت ما نامزدیمونو رسمی کنیم طول این دوماه بهروز همش تماس میگرفت بعد از دوران آموزشی بهروز افتاد تهران دلتنگش بودم اما راهی نبود باید میرفت خب صبرکردم و منتظر بودم که برگرده اما تماس هاش کم شد و منم بخاطر پدرم نمیتونستم تماس بگیرم. دوماه گذشت و خبری از بهروز نشد! برای همین سراغشو از دختر خالش گرفتم مادر و پدرشم جواب درستی بهم نمیدادن دختر خالش گفت بهروز عاشق یه دختر تهرانی شده و قراره ازدواج کنه دنیا رو سرم خراب شد…!!! آرزو هام همه نابود شد باهاش تماس میگرفتم و گریه میکردم اونم بهم بد و بیراه میگفت تااینکه خودکشی کردم خبربه گوشش رسید و به من گفت بیا ببینمت وقتی رفتم با زنش اومده بود و باز افسردگی من شدت گرفت میدیدمش بیهوش میشدم و این دست خودم نبود درسم اُفت کرده بود داغون بودم همش باهاش تماس میگرفتم و اونم فحش میداد تا اینکه نفرینش کردم و… یه هفته نشد گفتن تصادف کرده و تو بیمارستانه من نبخشیدمش… پیغام فرستاد منو حلال کن . ولی حاضر نشدم ببخشمش بعد از چند وقت خبر رسید که خانمش مشکل داشته . . . باهام تماس میگرفت که میخوام طلاقش بدم بیام خاستگاری تو اما این بار نوبت فحش دادن من بود . هنوزم که هنوزه حاضر نشدم ببخشمش شاید تقاص کارایی که در حقم کرده بود رو پس داده… شاید!!! 4 شمع یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره کلبه ای قدیمی،شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود.به او پوزخندی زد و گفتشب تا صبح،خودت را فدای چه کردی؟ شمع گفت:خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد. خورشید گفت:همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد! شمع گفت:یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خودهیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند خورشید به تمسخر گفت:آهای عاشق فداکار،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی،دوست داری که چه چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع…دوست دارم دوباره شمع شوم خورشید با تعجب گفت:شمع؟؟ شمع گفت:آری شمع…دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم وشب پروانه را سحر کنم،خورشید خشمگین شد و گفت:چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی،نه این که یک شبه نیست و نابود شوی! شمع لبخندی زد و گفت:من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی…من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم. خورشید گفت:تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟ شمع با چشمانی گریان گفت:من از برای خودم گریه نمی کنم،اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید داستان عاشقانه 5 داستان عاشقانه 0 1 ادامه مطلب 5 داستان عاشقانه 22:40 1403/07/26 - امیرحسین بهرامیان 1 تصمیم ساعت 2 شب یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت ۲ شب تصمیم نگیر، فقط بخواب پرسیدم چرا؟ گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی، بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده. با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت ۲ میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم سالها از اون روز گذشت، ساعت ۱:۴۵ شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم. دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست. برای بقای دوستیم ۱ سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده ۲:۱۵ شب… داشتم فک میکردم چجوری ۳۰ دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد. گوشیمو برداشتم دیدم میگه که “حالم خوب نیست” گفتم چرا؟ چی شده؟ گفت “دلم شکسته” و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته. همون بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده… تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم… چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم. نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت “خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم” اینو که گفت به خودم اومدم… یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر. گریه کردم… براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی. ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره. هیچی نگفت… یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ولی بعده به هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت… دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم. هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده… از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم. از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم… بعد از ساعت ۲ شب…هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن… از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم…ساعت ۲ شب اینکار رو میکنم… . روزبه معین 2 ازدواج شاهزاده دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود! همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت … همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود نتیجه: صداقت در زندگی ارزش بالایی دارد . آدینه زندگیتان سرشار از صداقت ولبریز از شادی ومحبت 3 همیشه عاشق خواهم ماند علی ساعت ۸ از خواب بیدار شد. نمیخواست از تخت بیرون بیاد اما با بیحوصلگی از تخت خواب پائین آمد.باز این بغض یک ساله داشت گلشو میفشرد. نگاهی به آرزو انداخت هنوز خوابیده بود. آرام از اتاق بیرون رفت تا بساط صبحانه روآماده کنه بعد از آماده کردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بیدار کنه با صدای بلند گفت خانومی پاشو صبح شده.بعد از بیدار کردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتی بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پیدا شد. علی نگاهی به سر تا پای آرزو انداخت وای که چقدر زیبا بود.علی خوشحال بود که زنی مثل آرزو داره. بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمی ذارم دست به سیاه و سفید بزنی امروز تمام کارها رو خودم انجام میدم آرزو لبخندی زد علی عاشق لبخند آرزو بود ولی باز این بغض نذاشت بیشتراز این از لبخند آرزو لذت ببره. علی از آرزو پرسید نهار چی دوست داری برات بپذم .بعد درحالی که می خندید گفت این که پرسیدن نداره تو عاشق قرمه سبزی هستی. علی مقدمات نهار رو آماده کرد بعد اونهارو روی اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو. علی رفت و کنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز می خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشای سریال محبوبشان.بعد از تمام شدن فیلم تازه یادش افتاد که نهار بار گذاشته ولی هنگامی به آشپزخونه رسید که همه چی سوخته بود. علی درحالی که لبخند میزد گفت مثل اینکه امروز باید غذای فرنگی بخوریم .بعد رفت وسفارش دو پیتزا داد. بعد از خورن پیتزاها به آرزو گفت امروز میخوام بریم بیرون .می ریم پارک جنگلی همون جایی که اولین بار همدیگه رو دیدیم باز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که گلوی علی رو می فشرد. نزدیکیهای بعد از ظهر علی به آرزو گفت آماده شو بریم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمین موقع رعد و برق زد علی زود رفت کنار پنچره بله داشت بارون می اومد. علی لبخند زنان به آرزو گفت مثل اینکه امروز روز ما نیست ولی من نمی ذارم روزمون خراب بشه. میدونست که آرزو از بارون خوشش میاد به همین خاطر هر دو به حیاط رفتند و مدتی زیر بارون باهم قدم زدند وقتی به خونه اومدند سر تا پا خیس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض کنند. علی و آرزو وارد حال شدند وروی مبل نشستند. علی با خودش گفت وای که چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسید چقدر منو دوست داری وباز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که داشت علی رو می کشت.علی به آرزو گفت من خوشبخت ترین مرد دنیام که زنی مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علی. آره علی و آرزو دیوانه وار همدیگر رو دوست داشتند. اونها از نوجوانی با هم دوست بودند ورفته رفته این دوستی تبدیل شد به یه عشق پاک. علی همچنان داشت با همسرش صحبت می کرد که زنگ در زده شد مادرش بود. علی از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش می امد وعلی رو ناراحتر از روز قبل می کرد می رفت. مادرش باز بعد ازگفتن حرفهای تکراری که من پیرم مریضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم میشناسیش که همسایمونو میگم میخواستم ببینم حرف آخرشون چیه علی جواب اونها مثبته مهتاب میتونه توروخوشبخت….. علی فریاد زنان حرف مادرش رو قطع کرد وگفت: ولم کن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز می ری خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار. مادرش با گریه گفت: چرا نمی خوای باور کنی آرزو مرده و دیگه هم زنده نمی شه. اون رفته وبا این کارهای تو بر نمی گرده تو باید سر سامون بگیری. آره آرزو یکسال بود که مرده بود در یک تصادف.اون یکسال پیش رفته بود. ولی اون در مغز و قلب و خیالات و ررویاهای علی زنده بود و علی نمی خواست از این رویا بیرون بیاد علی هر روز و هر ساعت در خیالاتش با آرزو زندگی می کرد. باز این بغض لعنتی داشت علی رو خفه می کرد. 4 عاشق دریای مواج صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباسهایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موجهای روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جملهای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد میآورد. سعید درحالیکه دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود، گونهاش را بوسید و تا جایی که مطمئن شود نفسهایش لاله گوش مرجان را نوازش میکند دهانش را جلو برد و به آرامی زیر گوشش گفت:«تو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن که بشی. تو روی سرت یه دریای مشکی داری. میخوام یه رازی رو بهت بگم. من برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچوقت موجارو از موهات نگیر.» در مقابل آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیش از هر زمان دیگری احساس قدرت میکرد. رژ لب قرمزش را از لابهلای خرت و پرتهای کیفش بیرون کشید و روی آینه قدی اتاق نوشت:«من تو رو نه بخاطر اینکه دوستم داری، بلکه بخاطر اینکه باعث میشی خودمو بیشتر دوست داشته باشم، دوستت دارم.» و درحالیکه هنوز گونهاش از گرمای بوسه شب گذشته سعید گرم بود، از خانه بیرون رفت. 5 مرد مست و فادا مرد نصفه شب در حالیکـه مست بوده میاد خونه و دستش می خوره بـه کوزه ي سفالی گرون قیمتی کـه زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… زن اون رو می کشه کنار و همه ی چیو تمیز می کنه صبح کـه مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت کـه زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده… مرد در حالیکه دعا می کرد کـه این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره … کـه متوجه یه نامه روی در یخچال می شه کـه زنش براش نوشته زن: عشق مـن صبحانه ي مورد علاقت روی میز آمادست مـن صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم زود بر میگردم پیشت عشق مـن دوست دارم خیلی زیاد مرد کـه خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه کـه دیشب چـه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش می گه دیشب وقتی مامان تـو رو برد تـو تخت خواب کـه بخوابی و شروع کرد بـه اینکـه لباس و کفشت رو در بیاره تـو در حالیکه خیلی مست بودی بهش گفتی… هی خانوووم، تنهام بزار، بهم دست نزن… مـن ازدواج کردم زنم تـو خونه منتظر منه… از مـن دور شو… داستان عاشقانه 5 داستان عاشقانه داستان عاشقانه احساسی 0 2 منو * خانه * عناوین * آرشیو * ایمیل * جستجو * دنبالکردن درباره سلام تو این وبلاگ میخام رمان براتون بزارم ه داستان براتون بزارم کلا این وبلاگ فقط رمان یا داستان توش آپ میشه بعضی از پست ها هام خودم میزارم پربازدیدترین مطالب * داستان ترسناک سفر به جنگل (14 بازدید) * 10 حکایت جذاب (11 بازدید) * 5 داستان کوتاه عاشقانه (10 بازدید) * 5 داستان عاشقانه (9 بازدید) * 5 داستان عاشقانه جذاب و خواندنی (9 بازدید) محبوبترین مطالب * 10 حکایت کوتاه و پند آموز (2 پسند) * 5 داستان عاشقانه (2 پسند) * پست ثابت (2 پسند) * رمان عشق واقعا قشنگ (2 پسند) * 10 حکایت خواندنی و جذاب (2 پسند) آرشیو * آبان 1403 (5 پست) * مهر 1403 (7 پست) نویسندگان * امیرحسین بهرامیان (مدیر مورد) (10 پست) * رضا بهرامیان (نویسنده 3 مورد) (0 پست) آمار بازدید * بازدیدکنندگان آنلاین 1 * بازدید امروز 6 * بازدید گوگل امروز 0 * بازدیدکنندگان امروز 5 * بازدیدکنندگان دیروز 49 * بازدیدکنندگان هفتگی 54 * بازدیدکنندگان ماهانه 91 امکانات ابزار جستجو در وبلاگ بلاگیکس امیرحسین بهرامیان پاسخگوم آخرین بازدید: 4 روز پیش قدرت گرفته از بلاگیکس © از "فروش ویژه" "بهترین کتونی پیادهروی" جا نمونی😍 (قیمت باورنکردنی) سریع بخر