qfkids.ir
Open in
urlscan Pro
188.253.2.200
Public Scan
URL:
https://qfkids.ir/
Submission: On June 01 via api from US — Scanned from AU
Submission: On June 01 via api from US — Scanned from AU
Form analysis
1 forms found in the DOMGET https://quranforkids.ir
<form method="get" class="mobile-search-form" action="https://quranforkids.ir">
<div class="mobile-site-search">
<i class="icon-android-close search-close"></i>
<div class="mobile-search-input-box">
<input class="mobile-search-input" name="s" type="search" placeholder="جستجو کنید ...">
</div>
</div>
</form>
Text Content
* خانه * بلاگ * درباره ما * تماس با ما قرآن برای کودکان قرآن برای کودکان * خانه * بلاگ * درباره ما * تماس با ما قرآن برای کودکان قرآن برای کودکان برنامه تعاملی بر بستر تلفن همراه است که بسیاری از داستانهای قرآن را با زبانی ساده و مصور برای کودکان روایت میکند. بیشتر بدانیم * کلیپ * داستان * عکس ابراهيم در آتش ابراهيم پدر نداشت. او با عمويش آزر در شهر بابِل (در عراق) زندگي ميکرد. مردمِ بابل بتپرست بودند. آزر بتتَراش بود. او بت ميساخت و به مردم ميفروخت.ابراهيم با عمو و مشتريهاي او صحبت ميکرد. ميگفت: اين بُتها را خودتان ميسازيد، بعد آنها را ميپرستيد؟ مگر سنگها و چوبها ميتوانند کاري انجام دهند؟آنها ميگفتند: «خُب پدرانِ ما هم همين کار را ميکردند.» بعد خُداهايي را که خريده بودند، در بُتخانهي شهرشان ميگذاشتند.ابراهيم از ناداني آنها خيلي ناراحت بود. يک روز که همهي مردم براي جشن، از شهر بيرون رفته بودند، به سراغ بُتها رفت. او همهي بُتها را شکست؛ بعد تبرش را در دست بزرگترين بُت گذاشت و بيرون آمد.مردم که به شهر برگشتند، فهميدند اين کار، کارِ ابراهيم است.به دستور نَمرود، پادشاه بابل، ابراهيم را آوردند. بعد از او پرسيد: «آيا تو بتهاي ما را شکستي؟»ابراهيم گفت: «بُتِ بزرگ که سالم است. تبر هم در دستانِ اوست؛ شايد او آنها را شکسته باشد!»آنها گفتند: «مگر بتها ميتوانند کاري کنند؟»ابراهيم گفت: «خب؛ پس ديده چه کسي اين کار را کرده است. از او بپرسيد کار چه کسي است.»آنها گفتند: «ابراهيم، بتها که حرف نميزنند؛ جايي را نميبينند يا چيزي نميشنوند.»ابراهيم گفت: «خب پس چرا چيزي را ميپرستيد که نميبيند، نميشنود و نميتواند کاري کند؟ حتّي نميتواند مراقب خودش باشد!»همه سرشان را پايين انداختند.نمرود که از جواب ابراهيم عصباني بود. گفت: اين جوان ميخواهد شما را از دينِ پدرانتان دور کند. آتشي بزرگ فراهم کنيد و او را بسوزانيد تا درسي باشد براي همهي کساني که مثل او فکر ميکنند!مدّتي گذشت. شُعلههاي آتش فرونشست. ابراهيم، ناگهان در برابر چشمهاي باز و متعجّب مردم، از درون آتش بيرون آمد. او کاملاً سالم بود.آنها آرام و درِگوشي به هم ميگفتند:«ديديد خدايش چگونه از او مراقبت کرد؟ خداي او حتّي ميتواند آتش را سرد کند!» شتر صالح مردمِ ثمود در زماني بسيار قديم زندگي ميکردند. آنها سنگتراشاني ماهر بودند و در دشتها يا در دلِ کوهها خانههايي بسيار زيبا از سنگ ميساختند.ثموديها يک عيبِ بزرگ داشتند. آنها هم مثل بسياري از قومهاي قديمي، بتپرست بودند.خدا صالح عليه السلام را به پيامبري برگزيد تا مردمِ ثمود را به سوي خدا دعوت کند.صالح عليه السلام به آنها گفت: «اين بتها را شما خودتان ساختهايد. آنها که هيچ کاري نميتوانند بکنند.»آنها گفتند: «گذشتگانِ ما همين بُتها را ميپرستيدند.»صالح گفت: «خداي يگانه و قدرتمند شما را آفريده است. وقتي هم که بميريد، به سوي او بازميگرديد. بايد او را بپرستيد.»آنها گفتند: «اگر تو از سوي خدا آمدهاي، بگو نشانهاي براي ما بفرستد.»صالح گفت: «چه نشانهاي ميخواهيد؟»آنها صخرهاي بسيار سخت و محکم را به صالح نشان دادند و گفتند: «اگر خدا اين سنگ را بشکافد و شتري را از آن بيرون بياورد، ما به خدا ايمان ميآوريم.»خداوند خواستۀ آنها را انجام داد، امّا فقط چند نفر به صالح ايمان آوردند.حضرتِ صالح به ثموديان گفت: «اين شتر نشانهاي از سوي خداست. با او کاري نداشته باشيد و آزاري به او نرسانيد.»امّا مدّت زيادي نگذشته بود که شتر را کشتند. حتّي تصميم گرفتند حضرت صالح عليه السلام را هم بکشند.حضرتِ صالح عليه السلام وقتي ديد شتر را کشتهاند، به آنها گفت: «شما حتّي به يک شترِ بيگناه رحم نکرديد. نشانهاي را که خدا فرستاده بود، از بين برديد. با کاري که کرديد، فقط سه روز مُهلت داريد. اگر به خدا ايمان نياوريد، بايد منتظر عذاب باشيد.»مردمِ ثمود به صالح عليه السلام گفتند: «ما به خدا ايمان نميآوريم. به خدا بگو ما را عذاب کند!»حضرت صالح عليه السلام و مردمي که به خدا ايمان آورده بودند، از نزدِ آنها رفتند.هنگام شب عذابِ خدا رسيد. صبح وقتي که آفتاب سر زد، همۀ آنها در خانههاي خود مرده بودند. کشتي نوح فرزندانِ آدم، رفته رفته خدا را فراموش کردند. آنها به جاي خداي مهربان، از سنگها و چوبها براي خودشان خدا ساختند.خداوند حضرت نوح عليه السلام را به پيامبري برگزيد. نوح به آنها گفت خدا را بپرستند و به نيازمندان کمک کنند.عدّهاي گفتند: «تو آدمي هستي مِثل ما؛ چرا خدا به جاي تو، فرشتههايش را به نزد ما نفرستاده؟»عدّهاي هم گفتند: «ما پولداريم. فقيران و نيازمندان را از خودت دور کن تا به تو ايمان بياوريم.»بعد دستهايشان را در گوشهايشان کردند تا ديگر صداي نوح را نشنوند.نوح نزديک به هزار سال در بين آنها زندگي کرد. امّا فقط تعداد کمي به خدا ايمان آوردند. در آخر هم، عصباني شدند و به پيامبر گفتند: «برو به خدايت بگو ما را عذاب کند!»خداوند به نوح فرمود يک کشتي بزرگ بسازد؛ چون به زودي آب همه جا را ميگيرد.کافران، نوح را مسخره ميکردند و ميگفتند: «در بيابان کشتي ميسازي؟!»پس از اينکه کشتي ساخته شد، خداوند به نوح عليه السلام گفت: «از هر حيوان، يک جفت را درون کشتي سوار کن. از مردم هم براي آخرين بار دعوت کن که ايمان بياورند و سوار کشتي شوند.»وقتي نوح عليه السلام و يارانش سوار کشتي شدند، طوفان آغاز شد. باراني تند شروع به باريدن کرد. خيلي زود آب همه جا را گرفت و روي زمين را پوشاند.آنهايي که نوح را مسخره ميکردند، همه در آب غرق شدند. کَنعان، يکي از پسران حضرت نوح عليه السلام هم از آنها بود. او به حرف پدرش گوش نداد و به خدا ايمان نياورد.شبها و روزهاي زيادي باران باريد. بعد به فرمان خدا، باران بند آمد و آبها در زمين فرورفتند. کشتي نوح عليه السلام روي يک کوه از حرکت ايستاد و مسافران کشتي بزرگ، با خوشحالي از آن پياده شدند. هابيل و قابيل حضرتِ آدم عليه السلام دو پسر داشت. برادر بزرگتر قابيل بود و برادر کوچکتر هابيل.حضرتِ آدم ميخواست جانشيني براي خود انتخاب کند.هابيل با ايمان و بخشنده بود. قابيل حسود بود و خسيس؛ امّا خودش فکر ميکرد از هابيل بهتر است.يک روز حضرتِ آدم آن دو را صدا کرد و گفت: «هر کدام چيزي براي خدا قرباني کنيد.»قابيل کشاورز بود؛ او از زمينش، دستهي کوچکي گندم چيد.هابيل يک گلّه داشت. او از گلّهاش بهترين و بزرگترين گوسفند را انتخاب کرد تا براي خدا قرباني کند.خداوند که از دلِ آنها خبر داشت، قرباني هابيل را قبول کرد.قابيل خيلي ناراحت شد.هابيل گفت: «برادر. تو بايد بداني خداوند هميشه قرباني انسانهاي با ايمان را ميپذيرد. اگر کسي ايمان نداشته باشد، معلوم است که قربانياش به خاطر خدا نيست.»امّا خشم و عصبانيت قابيل کم نشد. او بر سر برادرش داد زد: «من تو را ميکشم.»هابيل گفت: «کشتنِ انسانهاي ديگر، گناهِ بزرگي است. اگر اين کار را بکني، خداوند هرگز تو را نميبخشد.»قابيل به جاي هابيل، به حرف شيطان گوش داد. او برادرش راکشت.وقتي هابيل مرد، قابيل نميدانست با او چه کار کند.چشمش به کلاغي افتاد که داشت کلاغي ديگر را زير خاک پنهان ميکرد. با خود گفت: «من حتّي به اندازهي اين کلاغ نميفهمم.» بعد گودالي کند و برادرش را در آن دفن کرد.خداوند پسر ديگري به حضرت آدم عليه السلام داد. اسم او شِيث بود. او هم مانند هابيل با ايمان، بخشنده و دانا بود. او بعد از آدم عليه السلام به پيامبري رسيد.قابيل، نتوانست جانشين پدرش شود. خدا او را به خاطر گناهش هرگز نبخشيد. نامِ او براي هميشه، «اوّلين قاتلِ روي زمين» باقي ماند. آدم و حوا (داستان آفرينش) هيچچيز نبود؛ فقط خدا بود. همه جا تاريک بود. خداوند جهان را آفريد.او خورشيد و ستارههاي ديگر را آفريد تا فضا را روشن کنند. سيارهها را، زمين را و ماه را آفريد.خداوند،در زمين درياها را، گياهان را و جانوران را آفريد؛ امّا هنوز آدم را نيافريده بود.يک روز به فرشتگان گفت: «ميخواهم چيزي را بيافرينم که با همه فرق دارد؛ميخواهم آدم را بيافرينم. او بهترين آفريدهي من است. وقتي او را آفريدم، در برابرش سجده کنيد.»فرشتگان به دستور خدا، مقداري خاک جمع کردند. بعد خاکها را گل کردند. بعد خداوند فرمود: «اي آدم آفريده شو.» آدم عليه السلام آفريده شد. همهي فرشتگان در برابرِ آدم سجده کردند.فقط شيطان سجده نکرد؛ او آدم را دوست نداشت. نميخواست کسي بالاتر از او و بهتر از او باشد.خداوند براي آدم عليه السلام يک بهشت آفريد. بعد حوّا را آفريد تا با او زندگي کند.در بهشت همه چيز بود. آنها هر غذايي را دوست داشتند، ميخورند و هر ميوهاي را ميخواستند، ميچيدند. فقط يک درخت بود که خدا گفته بود: «به آن درخت نزديک نشويد.»شيطان به سراغ آدم و حوّا رفت. گفت: «اين درخت بهترين ميوه را دارد؛ حتماً از ميوههاي آن بچشيد.» آنقدر گفت و گفت تا آدم و حوّا از آن ميوه خوردند. آنها به جاي حرف خدا، به حرف شيطان گوش دادند.خداوند به فرشتگان گفت آدم و حوّا را از آن بهشت بيرون کنند. چون بهشت جاي گناهکاران نيست.فرشتگان، آدم و حوّا را به زمين آوردند. آدم عليه السلام و حوّا از کاري که کرده بودند، خيلي ناراحت بودند. آنها روزها گريه کردند و به خداوند قول دادند تا ديگر به حرف شيطان گوش ندهند.خداوند آنها را بخشيد و به آنها گفت: شما و بچّههايتان ميتوانيد دوباره به بهشت برگرديد، بهشرطي که از شيطان دوري کنيد و کارهاي خوب انجام دهيد.امّا آنها ديگر نميتوانستند از غذاي بهشت بخورند. بايد کار ميکردند و غذاي خود را به دست ميآوردند. وبلاگ کمپین قصه بخون جایزه ببر در ماه مبارک رمضان برگزار شد حضور تیم قرآن برای کودکان در نمایشگاه قرآن کریم ایده اولیه تولید اپ قرآن برای کودکان اعجاز قرآن کریم زمانی جلوات خود را آشکار می کند که عمیق ترین مطالب و ثقیل ترین حقایق خود را در قالب روایت داستان های امم گذشته، و با زبانی ساده و قابل فهم بیان می کند. تعداد کثیر قصه هایی که در قرآن آمده هم شاهد این مدعاست که بهترین راه برای فهماندن مطالب […] ویژگی های قرآن برای کودکان رابط کاربری دوستانه گرافیک خلاقانه محتوای پاک * خانه * بلاگ * درباره ما * تماس با ما